اولین شبی بود که خداوند متعال مقدر کرده بود در بیمارستان میدانی شیفت باشم؛ جمعیت موج میزد و از بیرون میدان راه برای رسیدن به بیمارستان میدانی ناممکن بود. شبکهی تلفنهای همراه بسیار ضعیف بود. تماسم با خانوادهام قطع شد و تصمیم گرفتم شب را در بیمارستان سپری کنم. با چند تن از پرسنل بیمارستان برای یافتن مکان بنای یادبود در کنار گارد ریاست جمهوری رفتیم تا در آنجا هم بیمارستان میدانی دیگری بنا کنیم. وقتی به آنجا رسیدیم دیدیم تاریک است و روشنایی بسیار ضعیف است. جنگندهها بر بالای ما چرخ میزدند و با دود خود شکلهایی چون قلب و.. ترسیم میکردند و برخی از تحصنکنندگان هم تکبیر و هلهله سرمیدادند.
حقیقتا احساس ناخوشایندی داشتم و پس از آن که تصمیم گرفتیم بیمارستان میدانی را گسترش دهیم ناگهان پزشک مسؤول را دیدیم (هر کجا هست خدایا به سلامت دارش) به ما گفت که اینجا راحت نیستیم و خیلی سخت است که بتوانیم در این تاریکی کار کنیم یا وسایلمان را به اینجا انتقال دهیم. با بیمارستان مرکزی تماس گرفتیم و آنها هم از ما خواستند بازگردیم. اما من با این تصمیم مخالفت کردم و گفتم اگر موردی برای نگرانی وجود دارد بهتر است که بمانیم و در نزدیک گارد ریاست جمهوری بیتوته کنیم نه این که بازگردیم. اما نظر اکثریت این بود که به بیمارستان مرکزی بازگردیم. بنابراین به راه افتادیم و با توجه به رسیدن سیل عظیمی از تظاهرکنندگان به میدان بازگشت واقعا دشوار بود. پس از دو ساعت و در حین نماز صبح ناگهان تلفن همراهم زنگ خورد. افراد زیادی تماس گرفتند و از ما خواستند شماری از زحمیها را بپذیریم. ماشینها شخصی و موتور سیکلتهایی را دیدیم که زخمیها را حمل میکردند. پس از مدت کمی جلو و داخل بیمارستان از خون سرخ شد و خون تمام خیابانهای اطراف میدان را سرخ کرد.
صحنهی غیر قابل تصوری بود؛ ما همه در هالهای از حیرت و سکوت چون ماشین کوکی کار میکردیم؛ حالم به هم خورد و شروع به استفراغ کردم اما اصلا وقت استراحت نداشتم. همچنان مجروحان را جابجا میکردیم و ناگهان جلوی خودم جمجمهی یکی از شهدا را دیدم که شکافته شده بود؛ وقتی آن را بلند کردم قسمتی از مغزش در دستم ریخت. بیهوش بر زمین افتادم و پس از مدتی با صدای جیغ و فریاد به هوش آمدم صحنهای فراموش ناشدنی بود که هیچ گاه از ذهنم پاک نمیشود.
پس از آن از خودم پرسیدم چه حکمتی بود که من امشب را در میدان ماندم تا این فاجعه را ببینم و چنین شوکی بر من وارد شود؟ دیری نپایید که پاسخم را گرفتم؛ خدای متعال خواست مقداری مرا آماده کند تا صحنهی دردناکتر از آن یعنی قتل عام رابعه را ببینم؛ صحنهی فجیعی که هیچ کس انتظار نداشت در قرن حاضر شاهد چنان فجایایی باشد. سختتر از هر شوکی و فجیعتر از هر آنچه فکر میکنیم. این صحنهای بود که در رابعه در انتظار ما بود. به مدت ده ساعت پیاپی داشتم زخمهایم را میدوختم و لباسهایم را رفو میکردم... با دستهایی خونین و چشمانی که بر اثر گاز اشک میبارید و قادر به دیدن نبود.
دهها نفر بر روی دستانم شهید شدند و در حالی که کلمهی شهادتین را بر زبان جاری میکردند جان به جان آفرین تسلیم کردند. با چهرههایی نورانی گویا ماه شب چهارده است. این شهادت و گواهی من در پیشگاه خدای بزرگ و برای تاریخ است.
نظرات